در خودم گم شده ام در پسِ پندار خراب
پشت سر مانده ای از حسرت و چشمی بیخواب
شرق و غرب نگهم را نبود جز یادت
از خزر تا به خلیج نظرم جز تو سراب
بال پرواز شکسته و دلی آزرده
روبرو راه دراز و خطر و نقاب
مرده بودم و تو جانم شده بودی ای عشق
داده ای جان دوباره که بگیری به عذاب؟
همه امّید من است تا که بسوزم ز غمت
شاید از کورهٔ عشقت بدر آیم زر ناب
جز تو با هیچ کسم الفت و عشقی نبود
گر نباشد نظر لطف تو عالم مرداب
اشک چشم غزلی ، دُرّ خیال انگیزی
شمس تبریز منی ،هستی من با تو حساب .
احمد_یزدانی
پای تو میمانم ای خاک وطن در وقت تنگ
میزنم بر شیشه های کاخ استکبار سنگ
جبهه ی جنگ روانی جبهه ای گسترده است
می کند با خائنین داخلی کار فشنگ
دشمنان و جیره خواران در خیالات خوشند
پنبه دانه خواب می بیند شتر با آب و رنگ
دشمن است و ظاهراً دلسوز ملّت گشته است
جبهه ی واحد بُوَد پاسخ نه شلّیک تفنگ
با رسانه ، با خبر ، ابزارِ فیلم و سینما
از همان آغاز پیروزی نمود اعلان جنگ
ملّت ایران عمیق است و بزرگ و ریشه دار
زیر بار گربه آیا می رود هرگز پلنگ؟
می رود سختی و می آید بجایش راحتی
شب بسوی روز می راند ، شود دنیا قشنگ.
#احمد_یزدانی
هیئت دل روضه ی گلهای باغ
ختم خزان مجلس آقای باغ
خشّ و خشِ برگ و صدای زمین
زمزمه از شِکوه ی فردای باغ
گردنه ها در شب و ابر سیاه
تابلوی نقّاشی یلدای باغ
کشف حجاب همه ی شاخه ها
لُختی اندام دلارای باغ
آمدن قاصد پیغام برف
قارِ کلاغ و ننه سرمای باغ
کشت همه حاصل بی حاصلی
پوچی مطلق شده رویای باغ
بلبل شوریده امیدش ، رسد
بوی بهاران و تماشای باغ
می رسد از ره خبر خوش ، تمام
دوره ی برف و یخ و سرمای باغ.
احمد یزدانی
.
گرچه پیری چو جوانانِ قوی شادی تو
سایه سارِ خنکِ ظهرِ اَمُردادی تو
چشمه ی جاریِ در مزرعه ی خندابی
خاطراتِ سفر و هجرتِ اجدادی تو
از جوانی تو وَ سجده دو رفیقِ همدم
شده مسجد بتو شیرین و چو فرهادی تو
تاجر خوش عمل و سالم و با ایمانی
مردِ زحمتکشِ از ریشه وَ بنیادی تو
جای پای تو به هر نقطه ی کشور مانده
سبزیِ جنگلی و ماسه ی شهدادی تو
خستگی از تو شده خسته و تو برپائی
به غمِ مانده ی درمانده چو امدادی تو
از جوانی ره و رسم تو جوانمردی بود
قاصد خیری و بر شر تشر و دادی تو
یاد موسائی و نوری ز علیجان هستی
هم عمو هم پدر هم حضرت استادی تو.
.
همه بازیچه شدیم و همگی بازیگر
بر خودی دشمن و بر دشمن خود یاریگر
شده بیگانه خودی ، هرکه خودی بیگانه
داده ترس از تو مرا ، از من و تو آن دیگر
کرده اند حیثیت مام وطن را تاراج
اف به آنان که ز دشمن شده ما را بدتر
از بد حادثه در دام بلا افتادیم
غیرِ تدبیر و خرد نیست نجات از این شر
درد ما از خودمان است نه از بیگانه
بارالها بکن اوضاع زمان را بهتر .
https://t.me/ahmadyazdanypoem
غرق در افکار خود در بیکران
دلخورم از حال و روزِ حاکمان
رفته اند دنبال ثروت مانده ام
غرقِ تردید و حواشی های آن
دل سپردم دست نااهلان ولی،
شد خیانت پاسخم از سویشان
داده بودند وعده ی خدمت به خلق
کرده بودم باور آن را دوستان
با صداقت اهلِ باور بوده ام
شد ندامت حاصل تعریفشان
عدّه ای هم پاک و خوب و سالمند
نیست حرفم رو به خوبان بیگمان
در پشیمانی تمامِ لحظه ها
بوده اند آتش ندیدم هُرمِشان
شد کنون رو دستها از سوی حق
برده بیت المال را غارت کنان
ظاهراً اهل دیانت بوده اند
باطناً ماری به پشت دین نهان
من در اینجا با تمام حسّ خود
می شوم خاک رهِ ایرانیان
میکنم پوزش طلب از مرد و زن
آرزویم بخشش است از سویشان
شاعرم ، کارم چو کارِ آینه
انعکاسِ وضع و اوضاعِ زمان
زیرِ پا بردند پیمان را از آن
شد عوض حرف من همچون حالشان
اصلِ حاکم وضع و حالِ حاضر است
هرکه را مردم نخواهد مرده دان.
#احمد_یزدانی
@ahmadyazdany
من شـدم عاشق به ایّام قدیم
عشق و همراهش هزار امّیدو بیم
داستان و قصّه اش طولانی است
میدهم شرح آنچه را واقع شده است
دل درون سینه ام آتشفشان
میشد آتش از شرارش روح و جان
روزو شب کارم غم چشمان او
بــوده ام زندانیِ زندان او
ترس و لرزو وحشتی حاکم ،عجیب
بود بر جانِ من از عشقم نصیب
در تن و روحم شده آتش به پا
آتشی سوزنده امّا با صفا
از قضا روزی به راهی بود ، من
میگذشتم از همان طرف چمن
دوستانش همرهِ او بوده اند
آگه از عشـق من و او بوده اند
از کنارم رد شد ، او با یک نگـاه
کرد دنیای سفیدم را سیاه
من که ترسان بودم از خشم نگار
دیده ام لبخند بر لبهای یار
رد شدندو من شدم شاه جهان
مثل نادرشاه افشارِ زمان
شد زمستان دلم همچون بهار
یار خندیدو شدم امّیدوار
کیف کردم غرق خوشحالی شدم
بد اگر بودم دگر عالی شدم
گرچه شد او دور از من ظاهراً
بود نزدیکم چنان خون در بدن
چند ماهی فکرو ذکرم وصل او
حرف و کارو بارو فکرم وصل او
یک شب از شبهای سردو پرملال
با پدر تعریف کردم روزو حال
گفتگوها با پدر آغاز شد
روی بسته نزدِ ایشان باز شد
تا سرانجام از سر لطف خدا
گشته راضی تا ببیند یار را
مشکلی دیگر در این بازار بود
دختـری دیگر به پای کار بود
دختری از بستگان مادرم
بود عاشق پیشه فکر میکرد کَرَم
فتنه ها برپا شد از او ، قال ها
جنگ ها کردیم در کرنال هـا
جنگ کردم مثل نادر ، دوستان
تا گرفتم دهلی از هندوستان
عاقبت کردم عروسی را به پا
هفت روزوشب فقط جشن و صفا
داستانش هست چون افسانه ها
تاکه آوردم به خانـه یار را
حال سی چل سال رفت اندر میان
مینویسم من وصیّت دوستان
ای جوانان ، ای عزیزانِ گُلم
نازنینان ، مهـرتان هست و دلم
همسر خود را نمائید انتخاب
هست این امری الهی و صواب
گر در اینجا غفلـتی صورت گرفت
رخنه شد، شیطان از آن فرصت گرفت
میبرد با خود به دوزخ بیگمان
زندگانی میشود رنج جهان
نیست دیگر بر چنان دردی دوا
نیست تدبیری به خود کرده روا
هرکه را زن دیگری کرد انتخاب
نیست دیگر راحتی در خوردو خواب
در جهنّم می کند او زندگی
گـرچه مخفی داردو پوشیدگی
#احمد_یزدانی
بسم ربّ الشّهداوالصّدیقین
شهدای گمنام
ای که نورتو چنان ماه و شب ظلمانیست
گفتگو از تو نجات از گذر بحرانیست
مثل ایمان شده ای، گُم شدنِ در تو بقاست
هرکه همراه تو شد دیده ی جان نورانیست
وطنم در غم گمنامی تو غمگین است
خاک تو بوسه گه رهبرو کارستـانیست
روشنائی شده ای در شب تاریک جهان
بعدِاز گم شدنت قبله شدی ،طوفانی است
داغدارانِ تو از داغِ غمت می سوزنـد
باحضورِتو وطن بیمه زِ هر ویرانی است
محرمِ بارگه دوست شدن ، نوشَت باد
از شمیم نفست مشکلِ ما آسانیست
رفت و آمدبه تواز عرش و همه در فرشیم
خوش به حالِ تو که راه و روشت انسانیست
بـه تـو کردند تاسّی همه ، حتّی رهبر
اوجِ خوشبختیِ ما رهبریِ قرآنی است
ریشه ی خیری و از تو همه برخوردارند
ای که ناز نفست سمفـونی ایرانیست
نور خورشیدی و گرمای تو هستی بخش است
گم شده ما وَ تو راهی ، سخن پایانیست
#زدانی
#کوتوال_فیروزکوه
#انجمن_ادبی_کوتوال
#ادبیها
#شهدا #شهیدان #شهید_گمنام #بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان
@ahmadyazdany
غرقم به شب وَ سکوت است حسودِ من
آلوده ی عزاست همه تارو پودِ من
فکرم نمیرود به درستی به کارِ خود
ولگردِ پهنه ی شبهاست بودِ من
افسرده ام وَ نفرتِ تبدارِ کینه ها
پایش گذشت از سرِ حدّو حدودِ من
محوند سایه و شب در سیاهیم
هستی گرفت بودنِ خود از نبود من
از خواب جستم و یک پنجره وَ نور
پایان گرفت خستگی من ، جمودِ من
از نو رسید روزو سلامم به روز باد
تقدیمِ هموطنانم درودِ من .
#احمد_یزدانی
#کوتوال_فیروزکوه
#انجمن_ادبی_کوتوال
#ادبیها
#بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان
متفاوت هستم ، شاعری ایرانی
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی
انتقادی هرجا دیده ای در شعرم
درد و درمان باهم ، هردو را میخوانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .
در دهِ دوری که حرف حق زدن جانبازی است
صحنه در دست گروهی راضی ناراضی است
آنکه روزی در غم ایمان مردم بوده است
از برای نفع خود در کار کافرسازی است
چون که نان را در تنور قهر مردم می پزد
انعکاس سعی او مانند حزب نازی است
کرده کاری را که شیطانمانده در انجام آن
عاقلان فهمیده اند استاد صحنه سازی است
دهکده گر چند روزی میشود بالا و پست
در عوض رو میشود مشکل که از خودسازی است
میدهد کولی به دشمن کدخدای دهکده
حال و روزش حال و روز شخص از خودراضی است
هرکسی تنها بفکر حال و احوال خود است
از عجایب حال آن ناراضیان راضی است
ظاهر خود را موجّه کرده امّا غافلند
ریشِ بی ریشه چو پشمی بهر پشتک بازی است .
خوب است زندگی و ندارم شکایتی
سختی و راحتی ام برقرار بود
در پشت سر شده شادی و غم درو
صیّاد بوده و گاهی شکار بود
در روبرو شب و روز است در طلب
تا گفتگو کنم که در اینجا چه کار بود
من مرغ زیرکم که نیفتم به دام غم
غمخانه در طلبم بیشمار بود
خوب و بد است همانی که کرده ای
غم بود کوه و شادی من چون غبار بود
وقتی شکایتی ندهد حاصلی تو را
بهتر که گفته خوشی در کنار بود .
تکخال محبّت و صفائی سردار
نوری تو ز ذات کبریائی سردار
اوجی تو ، فرازِ بی فرودی آقا
ترسِ دل کُلّ اشقیائی سردار
تو دشمن سرسخت شیاطین هستی
چون آیه ی وحدت و رهائی سردار
بیچاره ترامپ لعنتی می لرزد
امنیّت و عشق و اعتلائی سردار
دشمن بخیال خود شهیدت کرده
روزی خوری از خوان خدائی سردار
کردی تو نظر به ساحت وجه الله
خود جلوه ی بی چون و چرائی سردار
گفتی که نه سردار که یک سربازی
سردار همه ، از اولیائی سردار
کردی تو سفارشِ ولایت ما را
خود کوه تناور وفائی سردار
خاموش نمیشود دگر جلوه ی تو
بر رهرو حق تو رهنمائی سردار
گشتی تو ذخیره ای الهی اکنون
همسفره ی با خون خدائی سردار
هستی تو ستون امّت اسلامی
لبخند لب ولیّ مائی سردار
یادت نرود شفاعت از یزدانی
امّید که تا نظر نمائی سردار
#احمد_یزدانی
#سردار_سلیمانی #سردار_دلها
https://t.me/ahmadyazdanypoem
ابر سیاه شب ظلمانیم
سینه ی دریائی طوفانیم
خشم فرو خورده ای از دشمنان
زله سان موجب ویرانیم
هر شب و روزم شده یک واقعه
مثل هوای بد و بحرانیم
دامن هرکس که بگیرد پَرَم
شعله ی سرکش و پشیمانیم
بگذر و از خانه ی قلبم برو
درد فراگیر و پریشانیم
پای خودت را بکش ای دوست ، من
عاشق سرخورده ی ایرانیم .
.
ستّار علیپور یلی گیلانیست
استاد بزرگ ورزشی طوفانیست
از اوّل زندگی که دیدم او را
دستان بلند مهر و پشتیبانیست
در غربت دور ، کشور آمریکا
او قوّت قلب هر نفر ایرانیست
چون چشمه ی جوشان محبّت باشد
در سینه از عشق کشورش بارانیست
مانند نسیم صبح دریا آرام
سختی به حضور ماه او آسانیست
خودساخته است و مرد میدان عمل
در عرصه دلربائیش جانانیست
سرسبزی کوچه باغ گیلان است او
مانند بهار غنچه ی خندانیست
زندانی مهربانی و یکرنگیست
در معرفت و رفاقتش سلطانیست
چون اهل تلاش و کار و کوشش باشد
هر دست طمع بسوی او نادانیست
در واکنشش نمادی از آقائیست
در قلب رفیق کوچکش یزدانیست .
عضوی از ملّتی عزادارم
اشکبار عزای سردارم
خشمگین از ترامپ پست و حقیر
از ترور تا همیشه بیزارم
داغ سنگین درون دل دارم
آتش انتقام از اشرارم
نرود گفته های او از یاد
خاطراتش کند سبکبارم
خوش بحالش که حق نگاهش کرد
محو اخلاص و عشق و کردارم
خون او را خدا سند فرمود
رهبرم هست عشق و دلدارم .
.
ایرانی آزاده را چون ریشه ایران است
خاک وطن چون قبله گاه عشق و ایمان است
ملّت چو سروی ریشه در خاک وطن دارد
هر شاخه اش قومی و بر کشور نگهبان است
اقوام ایرانی چنان اجزاء یک جانند
ترک و لر و کرد و عرب از روح این جان است
فرقی ندارد دشت و دریا ، جنگل و صحرا
خاک کویر ایرانیان را گنج پنهان است
روز و شب ایرانیان آبادی کشور
گرد و غبارش هم چو سرمه روی چشمان است
از افتخارات وطن می بالد او در خود
بدگوئی از میهن به نزدش کار نادان است
مانند بیدی بر سر جایش نمی لرزد
در وقت لازم هر نفر چون شیر غرّان است
دلسردی اهریمنان در او ندارد ره
چون خشم کاوه بر سر ضحّاک و ماران است
از رشد فرزندان خود راضی و خرسند است
خود مشت محکم بر دهان یاوه گویان است
با استقامت می رود در کام طوفان ها
محکم تر از آهن برای فتح میدان است
میداند هر سختی بود بنیان آسانی
ایران زمین مهد بزرگان و دلیران است .
kootevall.blog.ir
مردان بزرگ آفتابند
هستند که تا بما بتابند
مانند چراغ راهِ تاریک
روشنگر و خوب و بی نقابند
در سینه شقایقی نهفته
در شهر چو شعر بکر و نابند
باران بهاریندو رویش
سرسبزی کوچه های باغند
بخشنده، سخی و باکرامت
زاینده چو چشمه های آبند
آرام چو خواب راحت شهر
دلسوخته آند ، چون گلابند
دستان بلند مهر و ایثار
مفهوم شریف یک کتابند.
#احمد_یزدانی #امان_الله_یزدانی #جناب_سرهنگ_یزدانی
بنام خدا
(قصیده ای با تاسّی از دعای هفتم صحیفه سجّادیه)
خدائی که کنی سختی به آسانی بدل
مارا تماشا کن
وطن بیمار شد خالق
برایش چاره ای ای ربّ دانا کن
به ما راه برون رفتی نمایان کن
در این سختی کمک فرما
به دردی ما گرفتاریم خالق
چاره کن ، مارا شکیبا کن
لوازم از تو میگردد مهیّا
جز تو هرگز نیست درمانی
برای بندگان ناسپاس خود
لوازم را مهیّا کن
میان مشکلاتیم و توئی تنها پناه ما
در این اوضاع
بدام مشکلات افتادگان را
با توانائی توانا کن
خداوندا بلائی آمده
در زیر بار آن کمر تا شد
به بیماری گرفتاریم ما
ای مهربان مارا مداوا کن
به دام شکّ و شبهه رفتگان را
نیست برگشتی به آسانی
ز پستی خارج و در کوره عشقت
بسوزان و مصفّا کن
اگر قفلی شما بستی
کسی را نیست یارائی که بگشاید
اگر ناشکری از ما بوده است
با بخششت هر بسته را وا کن
نباشد بازگشتی از برای
آنچه پیش آورده ای خالق
به لطف و مرحمت از ما
کویر لوت دریا کن
خداوندا اگر خواری دهی
هرگز نباشد یاوری دیگر
در بسته به روی ما گشا ،
حاجات امضا کن
برای بندگانت عاقبت را خیر کن
ای مهربان خالق
تو نوکرهای اهلبیت خود را
سربلند در کلّ دنیا کن
خداوندا وطن را
از بلای ناگهانی پاک کن با مهر
دعای عافیت را مستجاب و
نور ایمان را هویدا کن
همه دلخسته و تنها و غمگینیم
باشی تو پناه ما
اگر عصیانگر ی کردیم و کفران
خالقا با ما مدارا کن .
#احمد_یزدانی
خنده بر ریش همه خلق خدا زد کرونا
محکی بر خرد و دانش ما زد کرونا
ذرّه ای که نشود دیده چنین غوغا کرد
لطمه از چین و بفرمان سیا زد ، کرونا
مدّعی بوده که ما آخر عقلیم و خرد
پنبه ی خواب خوش شاه و گدا زد ، کرونا
خودمان از خودمان خورده گلی تاریخی
زیر توپ من و تو رو به هوا زد کرونا
جای دینداری و همراهی و همدردی ها
خنجری پشت دیانت ز قفا زد کرونا
همه مردود شدیم و همه بازیچه ی او
چک خود را بمن و گوش شما زد کرونا
در زمانی که نیاز همه آرامش بود
داد خود را به قم و حوزه ی ما زد کرونا
بازهم فرصت عبرت و توجّه باقیست
بوق هشدار که با بانگ رسا زد کرونا .
عقل اگر بود وطن را غم بن بست نبود
کرونائی که برایش بکند مست نبود
عقل اگر بود همه باهم و همدل بودیم
این مرض مثل شفا یکدل و یکدست نبود
عقل اگر بود نمی رفت کسی در جاده
شخص ویروس چنین غرّه و بدمست نبود
عقل اگر بود جهان وحدت ما را میدید
یک تردّد که خطر دارد و بد هست نبود
عقل اگر بود نبودیم سوار کشتی
و به غرقش هنر و بی هنر همدست نبود
عقل اگر بود یکی بوده همه چون یک مشت
جراتی تا که بماها بزند دست نبود
عقل اگر بود نمی خواند رجز یک ویروس
خوره روح و روان بیشرف و پست نبود
بازهم شکر خدا ، جای تشکّر باقیست
وضع ما بدتر از اینی که کنون هست نبود !
#کوتوال_خندان
خیال شهر ناراحت ، گذرها سرد و مسدود است
اجاق سینه پر آتش و خانه مملو از دود است
زبان نیشدار دشمنان در چندشش غرق است
سخن گفتن به پچ پچ گفتگوها بغض آلود است
نگاه شهر غرق بیکسی ، کس ها گرفتارند
بجز غم مردم از حسرت سرشکی را نمی بارند
خبر آبستن ترساندن است و دیرها زود است
غم چشم عزیزان بر عزیزان دردآلود است
زمان مرگ و میر دسته جمعی زنده شد از نو
همه ترسیده مخفی کرده او از من و من از تو
پرستاران و دکترها به استقبال مرگ خود
نگاه خانواده بر عزیزانش غم آلود است
سخن ها از سر یأس است و استیصال ودلسردی
رواج ناامیدی خنجری بر قامت مردی
هدف نابودی فریاد عزّتمندی مردم
کرونا در رجز خوانی و مهمانی که مطرود است
نرفت از یاد ملّت جنگ دوّم مرگ و بیماری
نگاه انگلستان و خیانتهای تکراری
همه پشت همیم و شادی و غمهای ما باهم
یکی هستیم و این بودن به ما از هر نظر سود است
در این هنگامه ی درد و عذاب و سختی و محنت
عیار ملّتی روشن شود در کوره ی همّت
نباشد راه حلّی جز خردمندی در این بحران
فقط امّید را یارای فتح کاخ نمرود است .
از کرونا دلخور و زندانیم
ابر سیاه شب ظلمانیم
خشم فروخورده ای از روزگار
خون به دل از جهلم و نادانیم
آمده است فصل بهاران ولی ،
من یخ و بوران زمستانیم
از گل و از بزم طبیعت نگو
گمشده در وادی حیرانیم
مثل مسلسل برسد حادثه
سیبل تک لشکر کیهانیم
گر دو سه روزی نشود حمله ای
جشن و خیابان چراغانیم
اسکله ای خسته ، غروبی خفه
ساحل نا امنم و طوفانیم
استرسی دائمی و مستمر
لرزه و پس لرزه ی ویرانیم
حمله نمودم به خودم بی هدف
مثل گل مرده ی شمعدانیم
بارش سیلم و تگرگم گهی
روح هوای بد و بورانیم
بگذر و تنها بگذار و برو
حامل ویروس پشیمانیم
با همه عالم سخن از من بگو
عاشق سرخورده ی ایرانیم .
خانه شده محبسِ جانم ، فقط
دلخوشیم گوشه ی عرفانیم
میشود این شب بشود روز تا
آمده شادی و غزلخوانیم ؟
.
زد تلنگر را کرونا ؟ حالتان جا آمده؟
دید منفی رفت و جایش دید زیبا آمده؟
شد عزیز آن رفت و آمدها ؟ سفرهای قدیم؟
ناسپاسی مُرد و شکر از آن به دنیا آمده؟
ارزش نزدیک هم بودن شد اکنون آشکار؟
یاد باغ و چشمه ی پائین و بالا آمده ؟
یادی از همسایه ها و لطف آنها آمده ؟
قیمتی شد در کنار هم و باهم زیستن؟
یاد ارزش های شاد و با مسمّا آمده؟
من که سیلی خوردم از دست کرونا سخت و بد،
چشم من شد باز و عقلم بر سرِ جا آمده
عمر من دارد بهای تازه ای در سال نو
عاشقی بار دگر در یادم حالا آمده ،
درباره این سایت